پسر بچه و درخت سیب
دخترانه
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
دنیای این روزای من
وروجک چشم سیاه
کلبه ی کاغذی
ورزشی
موسسه راه زندگی
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آموزشی و آدرس دخترانه.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 18
بازدید ماه : 241
بازدید کل : 68830
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 41
تعداد آنلاین : 1


نويسندگان
شیوا

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
 
اما  روزي دوباره به سراغ درخت آمد
 درخت سيب
 
 به پسر گفت :
 
« های ...
 
 بيا و با من
 
 بازي كن... »
پسر جواب داد  :
 
« من كه ديگر بچه نيستم
 
كه بخواهم با درخت سيب
 
 بازي كنم....»
 
« به دنبال سرگرمي هائی
 
 بهتر هستم
 
و براي خريدن آنها
 
پول لازم دارم . »
 
درخت گفت:
 
« پول ندارم من
 
ولي تو مي تواني
 
 سيب هاي مرا بچيني
 
بفروشي
 
و پول بدست آوري. »
 پسر تمام سيب های درخت را چيد و رفت
 
سيبها را   فروخت و آنچه را که  نياز داشت خريد
 
و ........
 
 
..
 
درخت را باز فراموش کرد ...   
 
و پيشش  نيامد..
 
و درخت دوباره غمگين شد...
 
..
مدتها گذشت و پسر مبدل به مرد جوانی شد
 
و با اضطراب سراغ درخت آمد ...
« چرا غمگینی ؟ »
 
درخت از او پرسید :
 
« بیا و در سایه ام بنشین
 
بدون تو
 
 خیلی احساس تنهائی می کنم... »
پسر ( مرد جوان )
 
جواب داد :
 
« فرصت کافی ندارم...
 
باید برای خانواده ام تلاش کنم..
 
باید برایشان خانه ای بسازم ...
 
نیاز به سرمایه دارم ...»
 
درخت گفت :
 
«  سرمایه ای برای کمک ندارم ...
 
تو می توانی با شاخه هایم
 
و تنه ام ...
 
برای خودت خانه بسازی ... »
پسر خوشحال شد...
... و تمام شاخه ها و تنه ی درخت را برید
و با آنها ...  خانه ای برای خودش ساخت ...
 
دوباره درخت تنها ماند
...
...
و پسر بر نگشت
...
...
زمانی طولانی بسر آمد
...
...
 پس از سالیان دراز...
 
در حالی برگشت
 
که پیر بود و...
 
غمگین و ...
 
خسته و ...
 
تنها ...
 درخت از او پرسید :
 
« چرا غمگینی ؟
 
ای کاش می توانستم ...  کمکت کنم ..
 درخت از او پرسید :
 
« چرا غمگینی ؟
 
ای کاش می توانستم ...  کمکت کنم ..
هیچ چیز برای
 بخشیدن ندارم ... »
پسر ( پیر مرد ) درجواب گفت :
 
« خسته ام از این زندگی
 
و تنها هم ....
فقط نیازمند بودن با تو ام ...
 
آیا می توانم کنارت بنشینم ؟ »
.. .
.. .
.. .
 پسر ( پیر مرد )
 
کنار درخت نشست . . . . .
 
. . .
 
با هم بودند
 
به سالیان و به سالیان
 
در لحظه های شادی و
 
اندوه . . .
 آن پسر آیا بی رحم  و  خود خواه بود ؟؟؟
 
؟؟؟
 
؟؟؟
 
؟؟؟
 
؟؟؟
 
؟؟؟
 نه . . . 
 
ما همه شبیه او هستیم
 
و با والدین خود چنین رفتاری داریم ...
 
؟؟؟
درخت همان والدین ماست
 
تا کوچکیم ...
 
دوست داریم با آنها بازی کنیم
 
...
 
تنهایشان می گذاریم بعد ...
 
و زمانی بسویشان  برمی گردیم
 
که نیازمند هستیم
 
یا گرفتار
برای والدین خود وقت نمی گذاریم ...
 
به این مهم توجه نمی کنیم که :
 
پدر و مادر ها همیشه به ما همه چیز می دهند

نظرات شما عزیزان:

روج خميني
ساعت15:35---29 مهر 1390
يه سر بزن به اين ادرس
در قسم نظرات جالبه
www.yaali110.loxblog.com/


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: